هر چند نفس در میان، یک عمیقش را میکشید و با آهی بلند، هوای خورده شده را پس میداد. فضا استرسزا و البته کمی آشنا بود؛ یک راهروی انتظار پر از سکوت، نور سفید وسط سقف راهرو و چهرهی درهمرفتهی خانم پذیرشِ. دختری جوان که با ادایی خاص، هر چند دقیقه یکبار، دست میبرد لای موهایش، دستهای کوچک از گیسوان را جدا میکرد و لوندانه میچید پشت گوشهای کشیدهاش با دو ردیف گوشوارهی زیبای نقره ای -از این گوشوارهها که آویزان نیست و میچسبد به گوش. از همانهایی که نگین دارد؛ می درخشد و می درخشاند.-
یادش آمد که این صحنه را قبلن جایی دیده، جایی بوده و یا تجربه اش کرده است. به خاطر نیاورد که چرا اینجاست، اینجا کجاست و اکنون منتظر چیست. متعجب بود و ترس را که کمین کرده بود همین اطراف، حس میکرد. آب دهانش خشک شده بود. کویر بود. یعنی چه که نمیدانم در چه موقعیتی هستم؟ چرا جرات نمیکنم حتی از این خانم محترم پذیرش بپرسم که کجا هستیم و من منتظر چه هستم.
صدایم زد. نیما سعادت؛ گفتم بله. سعی کردم مهربان بگویم و متواضع؛ طوریکه دلبری نیز همراه داشته باشد. خیلی موفق نبودم اما. دختر لوند پذیرش٬ سرد پاسخ داد: آخرین در برید داخل.
پر از التهاب، نمیدانست چه چیزی در پسِ آخرین در منتظر اوست. قدمهایش کوتاه و چشمهایش تار شد. احساس کرد همه چیز میچرخد دور سرش. دستش را به دیوار سرد راهروی سفید گرفت. دخترک لوند پرسید خوبین؟ باید می گفتم نه خوب نیستم! بیا دستم رو بگیر تا بتونم راه برم. بیا نزدیکتر شاید اغوا کردی و اغوا کردم. اما نگفتم. مثل همهی زندگیم جایی که باید حرف بزنم٬ سکوت کردم و بدتر از اون: آره خوبم مرسی. بدون اینکه حتی نگاهش کنم٬ لبخندی بزنم و یا ازش بابت حمایتش تشکر کنم٬ سرم را مثل گاو پایین انداختم و رفتم. مسابقه سوارکاری بود انگار.
دو نقش رو میتونیم بهت بدیم. هر دو رو تشریح میکنم، خودت یکی رو انتخاب کن. اینها را شنید و بهت زده، خیره شده بود به نقطهای نامعلوم. معلق بود در فضایی که قبل از اینکه واردش شود، گویی میدانست که پشت آن درِ انتهایی، جاییست که باید تصمیم بگیرد. صدای غریبه ادامه داد: نقش اول یک مرد سی و چند سالهست که…
صدای غریبه بم و بم تر شد. چرخید و گم شد. نیما دستانش را باز میکرد و میبست. باز میکرد و میبست. چشمانش بسته بود. با لبخندی پهن روی صورتش، بال میزد.